بررسی یک بازی جنجالی و مهیج| Bioshock Infinite را تجربه کنیم
میار: به محض اینکه بازی را وارد دستگاه میکنید، موسیقی بینظیر و تِم کلاسیکِ فوقالعاده اینفینیت، خودش را به زیبایی نشان میدهد. دقیقاً از همان ابتدا، احساس میکنید که در جای جدید و ناآشنایی هستید! جایی که تا به حال نبودید و قدم نزنید! نور خورشید خاصی که چشمانتان را اذیت نمیکند و آب و هوای بهاری و همیشگی کلمبیا، و موسیقی کلاسیک و زیبا، با صداهایی آشنا و دوستداشتنی، البته با تضادهایی معنادار. اما طولی نمیکشد که این محیط ناآشنا، ناآشناتر هم میشود. دقیقاً در اولین لحظات بازی! هنگامی که خودتان را نشسته بر روی قایق، به همراه دو نفر دیگر، که ظاهرا یکی مرد و دیگری زن هستند میبینید! دارند با یکدیگر بحث میکنند! صدایشان برایتان اینبار دیگر آشنا نیست، اما به زودی آشنا خواهد شد! از مکالماتشان به راحتی میتوان فهمید که در حال صحبت درباره نقش اصلی داستان ما هستند. و درباره “حقیقت” بحث میکنند! (چقدر این بحث آشناست!) ماجرا ظاهرا با یک جمله بسیار تأملبرانگیز و بینظیر تمام میشود؛ جملهای که فوقالعاده جای فکر دارد و ظاهراً نقش مهمی هم در داستان اینفینیت داشته: «گفتن حقیقت، هیچ فایدهای ندارد!» اما اکنون وقت مناسبی برای توضیح این جمله نیست! پس کمی بعد به آن خواهیم پرداخت! در ادامه، این دو فرد، جعبهای را به نقش اصلی داستان میدهند. جعبهای که در آن، یک تفنگ کمری، یک تصویر از دختری جوان (که روی آن نوشته شده: Elizabeth)، یک نوشته رمزی، و یک کلید وجود دارد. روی این جعبه نیز نوشته شده: Booker Dewitt!
از همین جعبه، باید تاکنون متوجه شده باشید که نام شخصیت تحت کنترل ما، بوکر دوئت است! کسی که قرار است از این جعبه، در ارتباط با دختری به نام الیزابت استفاده کند! اما هنوز معلوم نیست ربط الیزابت به بوکر چیست! پس قایق، در کنار فانوسی بزرگ متوقف میشود! یک فانوس بزرگ در وسط دریا! آن هم در شب، در تاریکی! میشود فهمید که حتی خود شخصیت ما نیز سردرگم شده! و این تازه ابتدای ماجرای اوست!
آن محیط دوردست خیلی حس عجیبی به آدم میدهد! تکه تکه بافتهای بازی انگار بوی دیگری میدهند! بوی ترس، بوی سردرگمی، بوی تفاوت و البته خطر! و این تازه شروع کار است!
او هنوز هم سردرگم است. اما به سمت فانوس میرود. فانوس بزرگی که به طرز عجیبی یادآور قسمتهای گذشته این مجموعه است. اگر انسانی ریزبین و احساساتی باشید، در همان لحظات اول که از قایق پایین آمدهاید، خودتان را در دنیای بایوشاک غرق شده میبینید. هوای تاریک و مرموز آن شب، ما را یاد رویا و خواب میاندازد! اما وقتی به جلوتر میروید، میبینید این نمادها هرگز شبیه خوابهایی نیستند که ما شبها دیدهایم؛ اولین نکته هم با نوشته روی در فانوس آغاز میشود:
دوئت، دختر را برای ما بیاور و بدهیات را صاف کن! این آخرین فرصت توست!
این یادداشت، و البته رنگ قرمزی که بر روی آن است، نشان دهنده یک ماجرای کاملاً جدی است، کاملاً جدی! اونطور که مشخص شده، منظور از دختر، در واقع الیزابت بوده! ظاهرا، بوکر دوئت، بدهی بسیار سنگینی داشته که آنها (؟) در ازای آن، از او یک انسان را میخواهند! این بدهی زیاد، احتمالاً بازهم بخاطر یک کار تجاری بسیار جدی و بزرگ بوده، یا بر اثر اشتباهات بوکر بوده. البته در صحنههایی از بازی، میتوان متوجه شد که بوکر، فردی تنها و دارای اعتیاد بوده/هست که بدهیهایش را بخاطر شرطبندیهای زیاد بالا آورده!هر چه که هست، او برای اینکار شدیداً مصمم ظاهر میشود و از خونی که روی برگه جا خشک کرده تعجبی ندارد! (انگار که چیزی برای از دست دادن، در دنیایش نیست!) در را باز میکند و به داخل میرود. صدای زیبای تروی بیکر، در نقش بوکر، شدیداً حالتی دراماتیک و فوقالعاده به بازی میدهد. به هر حال، مرد خوش صدای ما به بالای فانوس میرود و بدتر از نوشته روی در، به جسدی میخورد که روی بدنش باز هم با رنگ قرمز (باز هم خون؟) نوشته شده: “ما را ناامید نکن!”
شاید سوالی که مثل همیشه برای خیلیها پس از اتمام بازی پیش بیاید، این است که این شخص در واقع کیست؟! خودتان چه فکری میکنید؟!
در همان فانوس، در طبقه پایین، نوشتهای وجود دارد با این مضمون: “آماده باش ، او در راه است.باید متوقفش کنی!” اما این نوشته به چه چیزی اشاره میکند؟ (پس از خواندن متن داستان بازی به این موضوع میپردازیم.) بعد از تمامی این اتفاقات، و نوشتههای مرموزی که کم کم، شما را میترسانند، بوکر دوئت، به بالای فانوس میرود و در آنجا، یک محفظه عجیب و یک صندلی پیدا میکند! اما در این محفظه، قفل است و ظاهرا، چند قلم شی که رو به روی شما هستند، نقش مهمی در باز شدن این در دارند! (مثل تمام بازیها!) پس تنها انتظار این است که از همان برگه ابتدایی استفاده کنید که در جعبه اهدایی بود! همان دستورات رمزی که در ابتدای بازی دریافت کردید! پس از آن، ظاهرا درب برای شما باز شده! بوکر وارد میشود و با چیزی رو به رو میشود که انتظارش را ندارد! (البته ظاهراً!) حالا دیگر کار از کار گذشته! او وارد قفس (؟!) شده و به طرز عجیبی به بالا میرود! فاصله زیادی از آسمان دارد و مدام بالاتر میرود (البته در حدی که هنوز در جو زمین باشد!) و حقیقتاً در اولین مواجه با کلمبیا، هر شخصی زبانش قاصر میشود و دوست دارد تا همانگونه همانجا بایستد، (هرچند برای دقایقی بیشتر، اما کوتاه) نظارهگر هنرهای خالق شهر و معماری بینظیرش باشد.
اولین پلک زدنهایتان در کلمبیا!
صحنه فراموش ناشدنی و خاصی که کن لوین، در اولین دیدارم با کلمبیا رقم زده بود، شاید تا زمان زیادی (شاید هم هیچوقت) از یادم نرود! کلمبیا با آنکه از هر نظر غیر ممکن است، اما گویا از لحاظ معماری، کلمه شاهکار را بارها توصیف میکند. در ادامه اما، بازی نمیخواهد تا به یکباره، شما را در آغوش موجودی مانند کلمبیا بیندازد! پس دوباره کمی به پایین میروید! جایی که انگار، نقطه آغاز این سفر است! به بهشت خوش آمدید!
جالب اینجاست، وقتی کمی جلوتر میروید (و از مجسمههای لیدی کامستاک و همسرش، زکری کامستاک عبور میکنید) به شخصی میرسید که در پاسخ من کجا هستم، به شما میگویند که اینجا بهشت است! در صورتی که همه ما میدانیم، اگر به مکانی از این جهان، کلمه بهشت بچسبد، پای دروغ و بزرگنمایی وسط میآید، موردی که در همان ابتدای بازی، نشان میدهد که افراد رو به روی شما، در حال بزرگنمایی هستند یا اینکه به طرز عجیبی دچار دستکاری ذهنی شدهاند. و اتفاقاً هر چه که به جلوتر نیز میروید، تعداد بیشتری از این آدمها را میبینید! در ادامه کار، بوکر دوئت، تنهای غریب ما، چارهای جز جلو رفتن در این مسیر ندارد! اما نکته جالبتر را زمانی میبینید که با یک مرد پیر، (به ظاهر فرهیخته) رو به روی میشوید که با صدای بلندی در حال سخنرانی است! و گروهی از انسانها که لباسی سفید بر تن دارند (نشانی از پاکی و تقدس!) در حال راز و نیاز هستند! بازهم سخنان جالبی از آن مرد میشنوید: “آیا یک تازه وارد داریم؟!” (شبیه سخنی که در اولین نسخه از بایوشاک، اسپلیسر موجود در آن نقطه به زبان آورد!) مرد فرهیخته داستان، دوباره کلماتی را تکرار میکند که بسیار جالب توجه هستند! اما ظاهرا بوکر نمیخواهد واکنش خاصی به این سخنان نشان دهد. (گویی این حرفها را به کرات بر روی زمین شنیده است!) اما او میخواهد هر طور که شده، به بایوشاک برود و دختر موعود را پیدا کند! پس دستی که به سویش دراز شده را میگیرد و در کمال ناباوری، به زیر آب فرو میرود و بیهوش میشود! (در واقع، بوکر دوئت در این مرحله، غسل تعمید میشود! در دین مسیحیت، آب مقدس توسط کشیشها برای غسل تعمید، و یا شستن اشیا برای دوری شیطان استفاده میشود! و اتفاقاً همانجا نیز غسل دهنده، از جملاتی معنا دار مانند “بیایید به این گناهکار یک زندگی دوباره بدهیم” و … استفاده میکند.) نکته جالبی که پس از شرح داستان به آن خواهیم پرداخت، این است که وقتی بوکر بر اثر خفگی زیر آب مقدس، بیهوش میشود، خودش را در رویا، در خانهاش میبینید که صدای “دختر را برایمان بیاور و بدهیات را صاف کن” آن را فرا گرفته! وقتی درب خانه را باز میکند، با نیویورک مواجه میشود که بمباران شده!
بخشایش (و پاکی)، تنها راه ورود به شهر است!
بوکر حالا، وارد شهر میشود، وقتی در شهر قدم میزنید، موسیقی کلاسیکی که همه جا پخش میشود، بازهم همانند نسخه اول بایوشاک، خیلی جالب و قابل توجه هستند! تمِ شهر، مردمان زنده و پویا و صحبتهایی که درباره جشن امروز میشود! اما اتفاق جالبی که برای من در همان دقایق ابتدایی بازی افتاد، دیدن مردی بود که در حال تمیز کردن کفش انسانی دیگر، (از جنس خودش) است! برای من، خیلی جالب بود که پشت تمام آن سخنان کامستاک و حرفهایی که درباره بایوشاک زده میشد، اکنون باید در “بهشت” همچین چیزهایی ببینم! اما گذر کردم! وقتی کمی جلوتر میروید، نمادها و پوسترهای شهر نیز شما را درگیر میکنند. سخنانی که گوشه و کنار شهر هستند و همگی اشاره و کامستاک و دخترش دارند! در آن دوردستها نیز، مجسمهای بزرگ دیده میشود که شباهت خاصی به عکس ابتدای بازی از خودش نشان میدهد! وقتی بازهم به جلوتر میروید، نامهای به دستتان میرسد با این مضمون که عدد ۷۷ را به هیچ وجه انتخاب نکن! اما بوکر توجهی نمیکند و وقتی در مراسم شادی از او خواسته میشود تا توپ مخصوص به خودش را انتخاب کند، عدد ۷۷ برای او میافتد و در عین حال، وقتی میخواهد این توپ را پرتاب کند، افسران پلیس با او درگیر میشوند و او را “چوپان دروغگو” معرفی میکنند!
بوکر با ماموران شهر درگیر میشود و کلمبیا به طور کلی دچار خاموشی و تعطیلی میشود، ظاهراً، آنها از آمدن بوکر اطلاع داشتند و آنقدر این اتفاق برای مردم توضیح داده شده بود که حتی یک لقب نیز برای او انتخاب کرده بودند! اما این بوکر بود و این هم تنها راه نجاتش از بدهی! پس هرطور که شده، سعی میکند تا خودش را به الیزابت برساند! او موانع میگذرد و با تعداد زیادی از ماموران کامستاک درگیر میشود! (در یکی از سکانسها به خوبی میتوان متوجه شد که تا چه اندازه، مردم کلمبیا تحت فرمان کامستاک هستند!) پس از این ماجرا، بوکر با آقا و خانم لوتس برخورد میکند که او را برای ورود به این ماجرا راهنمایی میکنند! اما ظاهراً به طرز مرموزی صحبت میکنند! ( کما اینکه خودشان نیز مرموز هستند!) در مسیر آقای دوئت به الیزابت، یک بار افتخار دیدن زکری کامستاک را پیدا میکنید که به شما هشدار میدهد پایان ماموریتتان به خونریزی خواهد انجامید! اما همانطور که قبلاً برایتان از اراده قوی بوکر گفتیم، او به حرکت ادامه میدهد. پس از درگیری با تعداد زیادی از سربازان کامستاک، بوکر بالاخره وارد برجی میشود که در آن از الیزابت نگهداری میکنند.
تصویری بینظیر و مفهومی از الیزابت جوان! میگویند که الیزابت، جانشین به حق زکری کامستاک است! او باید پس از پدر، ادامه دهنده مسیر روشنی باشد که برای خلق پاکِ کلمبیا کشیده شده! الیزابت، در نهایت، بایستی به زمین حمله کند و مظهر گناه را از روی آن بردارد!
بوکر وارد برج میشود. هیچکس درون برج نیست، اما به خودیِ خود، اینجا پر است از نوشتهها و وسایل مرموزی که یکی یکی ما را شگفت زده میکنند! یکی از دیالوگهای بسیار به موقع بوکر دوئت نیز همینجا شکل میگیرد که میگوید: “تمام این مدت او را زیر نظر داشتند!” و بله! تک تک لحظات زندگی الیزابت، زیر ماشینها و دستگاههای علمی مختلف گذشته است، یا اینکه پشت دیوارهای شیشهای سپری شده! پس او باید خواستهها و آرزوهای زیادی داشته باشد! اتفاقاً در اولین لحظات هم به همین موضوع پی میبرید! او عاشق پاریس است و ظاهراً علاقه زیادی برای رفتن به این شهر نشان میدهد! در طول راه به سمت الیزابت، نشانههایی از فیزیک کوانتوم نیز به چشم میخورد! هر چه که هست، بوکر وارد محل زندگی الیزابت میشود، هر طور که شده او را قانع میکند که دوستش است، اما ظاهرا یک نفر این وسط نمیتواند قانع شود! (دلیل به کار رفتن کلمه نفر را نیز در ادامه میگوییم!) بله! “سانگبرد” نمیتواند وجود بوکر را تحمل کند! همانجا میبینید که پس از ورود بوکر و گفتن چند کلام، صدای کر کننده سانگبرد به آسمان میرود و او شروع میکند به حمله کردن به “بوکر”! (در واقع، سانگبرد در تمام بازی نقش محافظ را دارد. محافظی که ظاهراً کامستاک او را برای همچین روزهایی آماده کرده بود!) هر طور شده، بوکر سعی میکند مسیرش را برود و از دست سانگبرد فرار کند اما در نهایت، با زد و خوردهای فراوان، و با پاره شدن ریل هوایی، بوکر و الیزابت هر دو از تکه اصلی کلمبیا به پایین میافتند!
حرکات معصومانه و بامزه الیزابت وقتی برای اولین بار پس از حادثه او را میبینید! این صحنه را شاید بتوان یکی از زیباترین و در عین حال احساسیترین صحنههای اینفینیت دانست!
اتفاق جالبی که پس از این دیدار میافتد، این است که بوکر، سعی میکند با دادن قولِ رفتن به پاریس، به الیزابت، سعی دارد تا او را از میان جمع بیرون بکشد و به “نیویورک” ببرد! دروغی بزرگ که بر اساس دانستههای قبلی ب.کر شکل گرفته بود. (بوکر میدانست که الیزابت، عاشق پاریس است!) پس با این وعده، او را با خود همراه میکند تا به کشتی هوایی لیدی کامستاک برسند و به نیویورک بروند! اما مشکل اینجاست، که بوکر برای به راه انداختن موتور، نیاز به استفاده از برق دارد! و به طور ناگهانی نیز او و الیزابت متوجه حضور معجون این قدرت (Vigor) در Hall of Heroes میشوند. پس هر دو سراسیمه به تالار قهرمانان میروند تا به ماده دسترسی پیدا کنند. در همین هنگام، بوکر با یکی از همرزمانش به نام اسلِیت در نبرد Wounded knee ملاقات میکند! (اما او نمیتواند به درستی بوکر را تشخیص بدهد!؟) هر طور که شده، پس از درگیریهای فراوان بوکر با اسلیت و باقی مزاحمان، بالاخره او موفق به بهدست آوردن Vigor برق میشود. اما حالا، مشکل بزرگتر خودِ الیزابت است! او متوجه دروغ بوکر شده و فهمیده که بوکر مقصد را بر روی نیویورک قرار داده است! پس به بوکر حمله میکند و بوکر پس از ضربهای محکم، بیهوش میشود! (با آچاری که شدیداً یادآور رپچر است!)
اگر دوست دارید درباره اسلیت بیشتر بدانید، باید به شما بگویم که اسلیت به همراه بوکر در جنگ Wounded Knee جنگیده و بعد از مدتی به کامستاک رو آورده و شهروند کلمبیا شده است. در سال ۱۹۰۱ در انقلاب بوکسورهای چینی هم جنگیده و آنجا چشم چپش و ۳۰ نفر از سربازانش را از دست داده است. بعد از مدتی اسلیت کامستاک را به دروغ متهم میکند و کامستاک هم او را از تمام درجاتش خلع میکند. به همین دلیل اسلیت گروهی را جمع آوری میکند و به تالار قهرمانان که نمایشگاه دست آوردهای جنگی است حمله میکند. او بارها میگفت که کامستاک دروغ میگوید و اصلا در جنگ حضور نداشته! زیرا کامستاک در جنگ Wounded Knee بود ولی آنجا هنوز اسم خود را به کامستاک تغییر نداده و آن دو راهی غسل هنوز شکل نگرفته بود. برای همین اسلیت بوکر را میشناسد و او را قهرمان خطاب میکند اما متوجه نیست که کامستاک هم همان بوکر است و به او میگوید که تو اصلا در جنگ نبودی!
یکی از بنرهای تبلیغاتی جنبش Vox Populi به رهبری Daisy Fitzroy که خودش را مؤسس جنبشی برای بازگرداندن حقوق مردمان فقیر و قشر از یاد رفته جامعه کلمبیا معرفی میکند!
وقتی بوکر به هوش میآید، خودش را میان جنبش Vox Populi و البته Daisy Fitzroy میبینید! بوکر با دیزی صحبت میکند اما دیزی، در مقابل پس داد کشتی هوایی به بوکر، از او میخواهد تا از چن، که مسئول نگهداری اسلحه است و یک اسلحهساز نیز شمرده میشود، برای جنبش Vox Populi هر چه میتواند اسلحه بیاورد. چرا که هدف آنها، حمله به کامستاک و فتح کلمبیا است! آنها تمامی حقوق خود را ضایع شده میدانند! اما پس از مراجعه به محل زندگی چن، بوکر و الیزابت متوجه میشوند که او در واقع مُرده! اما حالا که الیزابت از برج خودش بیرون است، امکان استفاده بینهایت از قدرتش را دارد؛ چرا که در برج، با وجود سایفونها و تجهیزاتِ قوی، قدرتهای الیزابت محدود شده بود. بنابراین، پس از یافتن چن، آنها توانستند با استفاده از قدرتهای الیزابت (الیزابت، میتواند با بازکردن دروازههای مختلف، به دنیاهای متعدد سفر کند!) به دنیایی بروند که در آن، چن لی، هنوز زنده است. آنها با چن دیدار میکنند ولی اسلحهساز قصه ما میگوید که این اسلحهها، توسط پلیس توقیف شدهاند. بوکر و الیزابت هر دو به سمت انبار خصوصی میروند و اسلحهها را پیدا میکنند! بازهم با استفاده از قدرتهای الیزابت، اینبار این دو، به دنیایی جدید میروند. اما تفاوت ایندفعه شما را شوکه میکند! بوکر دوئت، اکنون به عنوان بزرگترین شهید جنبش و انقلاب Vox Populi یاد میشود! اما وقتی به جلوتر میروید، با سخنان عجیب اعضای این جنبش مواجه میشوید. آنها از دیدن شما تعجب کردهاند! اما مشکل اصلی، در واقع خودِ دیزی فیتزروی است که شما را به عنوان یک دروغگو که خودش را به جای بوکر دوئت جا زده میشناسد! همانجا بوکر و الیزابت با دیزی درگیر میشوند و الیزابت دیزی را به قتل میرساند. از این رو، دوباره مسیر برای این دو باز میشود و آنها دوباره سوار بر کشتی هواییِ لیدی کامستاک میشوند. یکی دیر از دیالوگهای باارزش بازی نیز دوباره اینجا نمایان میشود. هنگامی که الیزابت، خودش را در اتاق شخصی لیدی کامستاک زندانی میکند و چند دقیقه بعد، با لباس مادرش، و موهایی کوتاه شده رو به روی بوکر ظاهر میشود:
_بوکر، چطور میتونم کارهایی که در گذشته انجام دادم رو فراموش کنم؟
_نیازی نیست اونا رو فراموش کنی! فقط باید یاد بگیری چطور باهاشون کنار بیای!
ظاهرا همه چی قرار است اینبار به خوبی پیش برود، و بالاخره الیزابت و بوکر از این داستان عجیب بیرون بیایند (هرچند با کارهایی که تاکنون انجام دادهاند یک خواسته غیرممکن به نظر میرسد!) اما بلافاصله، شاهد حمله دوباره سانگبرد به این دو هستیم! سانگبرد دومرتبه با تمام قدرت به کشتی هوایی ضربه میزند و آنها در نزدیکی خانه خاندان کامستاک سقوط میکنند. (Emporia Towers) پس از آنکه بوکر و الیزابت از کشتی هوایی به پایین میآید، بازهم دوقولوهای لوتس را میبینند. (لوتسها، بارها به الیزابت و بوکر در نقاط مختلف بازی کمک کردند.) آقا و خانم لوتس، ایندفعه از این میگویند که سانگبرد، فقط با استفاده از نتهای خاصی کنترل میشود که با استفاده از Whistler قابل استفاده هستند. البته این دو این ساز را در اختیار ندارند و نتها را نیز بلد نیستند! پس تنها چاره، مراجعه به خانه خاندان کامستاک است! در عین حال که این دو به آنجا میروند، متوجه میشوند که برای ورود، نیاز به اثر انگشت یکی از دو کامستاک بزرگ یعنی زکری کامستاک و یا لیدی کامستاک است! استفاده از انگشت زکری کامستاک که یک فرض محال است! پس تنها راهی که پیش روی بوکر و الیزابت است، استفاده از انگشت لیدی کاسمتاک است! کسی که اکنون مُرده، اما هنوز میتوان به جسدش دسترسی داشت!
سانگبرد، موجودی بود که تاکنون همانندش را ندیده بودم! صدایش اگرچه اعصاب خردکن بود و نویددهنده خطر، اما در عین حال به دلیل تازه بودنش، مشتاق شنیدن دوباره میشدم! اگر چه خودش منشأ همه بدبختیها بود و با کارهایش به هیچکس رحم نمیکرد، اما برای الیزابت مانند پدری مهربان بود که بیصبرانه منتظر دوباره به آغوش کشیدن فرزندش است!
در همان زمان اما، الیزابت قولی از بوکر میگیرد که لحظه شدیداً زیبایی را خلق میکند. الیزابتی که میداند بازگشتش به جزیره مانیومنت (و برجی که قبلاً در آن حضور داشته) تقریباً باعث مرگش میشود، از بوکر قول میگیرید که هر اتفاقی افتاد، بازهم نگذارد او به دست سانگبرد به آنجا بازگردد و حتما او را نابود کند. در ادامه، هنگامی که بوکر و الیزابت قصد قطع کردن انگشت لیدی کامستاک را دارند، ناگهان زکری کامستاک وارد جریان میشود و با استفاده از ماشینِ تسلا، آن دو را وارد دنیایی میکند که روح لیدی کامستاک نیز وجود دارد! (سخنانی که در پایان بین الیزابت و روح لیدی کامستاک رد و بدل میشود بسیار قابل توجه هستند) بازهم پس از مبارزهای طولانی، و کشف حقایقی مهم درباره لیدی کامستاک و متقاعد کردن او، آن دو میتوانند راهی برای عملی کردن نقشههایشان پیدا کنند. اما درست در زمانی که همه چیز را بایستی تمام شده میدانستیم، برای بار سوم، سانگبرد شروع میکند به حمله کردن و اینبار قصد کُشتن بوکر را دارد ولی در کمال ناباوری، الیزابت جان بوکر را نجات میدهد و ترجیح میدهد بخاطر حفظ جان بوکر، به کشتارگاهی که دوباره برایش آماده شده برود!
طبیعی است که پس از این اتفاق، احساسات بوکر فوران کند و از شگفتی کاری که الیزابت برای او کرد، دنیا را به آتش بکشد! شاید ایندفعه، بوکر فقط برای پس دادن شرط به دنبال الیزابت نرفته باشد! شاید اینبار، همان اتفاقی بیفتد که در آخرین ما برای الی و جوئل افتاد! پس او، سراسیمه خودش را میرساند. او صدای شکنجهها را از دروازههایی که در گوشه و کنار وجود دارند میشنود. و مدام جلوتر میرود تا اینکه بالاخره با چیزی مواجه میشود که نباید:
این اتفاق، دقیقاً همانی است که نباید میافتاد! الیزابتی که وارث افکار نابود و پوچ کامستاک شده و حالا، مجبور است تا به نیویورک حمله کند و مظهر گناه را از بین ببرد! ناامیدی، از دختری جوان و سرشار از شوق، یک پیر خمیده میسازد که تنها امیدش، یک ورقه کاغذ است… .
وقتی با بوکر به جلوتر میروید و از موانع عبور میکنید، ناگهان الیزابت را میبینید که پیر و شکسته شده! الیزابت میگوید که ناامیدی، او را ناتوان و پیر کرده است و بوکر، ۶ ماه برای بازگرداندن من تلاش کرده بود، اما هربار با دخالت سانگبرد نتوانست و در نهایت، من مجبور شدم تا به آمریکا، بر اساس خواستههای زکری کامستاک حمله کنم! پس ازز مکالمه، الیزابتِ پیر، نامهای به بوکر میدهد و به او میگوید، این را به الیزابت جوان برسان! او خودش به خوبی معنای نوشتهها را میداند. سپس برای بوکر، دروازهای باز میکند تا به زمانی دقیقاً قبل از انجام آزمایشات مرگبار بر روی الیزابت برسد. بوکر دقیقاً سروقت میرسد و تمام نقشههای کامستاک را برای استفاده از قدرتهای الیزابت نقش بر آب میکند. اینجاست که بوکر، برگه را به الیزابت جوان میدهد و الیزابت متوجه میشود که در برگه، حروفی نوشته شده که میتوان با آنان، سانگبرد را کنترل کرد! پس از آن، یکی از لحظات خوبِ دیگر بازی، ملاقات رو در رو با زکری کامستاک است! جایی که کامستاک، شروع میکند به زدن حرفهایی ناآشنا به الیزابت و این حرفها را دقیقاً به عنوان حقیقت تحویل دخترش میدهد (برای مثال، کامستاک اشاره میکند که مسئول قطع شدن انگشت الیزابت در واقع خودِ بوکر بوده است!) اما بوکر، نمیتواند تحمل کند و با تصور اینکه کامستاک یک دروغگوی بزرگ است، در همان مکان او را به قتل میرساند! در ادامه، با شکست دادن جنبش واکس، اینبار به کمک سانگبرد، مسیر این دو هموارتر میشود.
بوکر و الیزابت، هر دو به سمت برج خیره میشوند و تصمیم میگیرند تا برای همیشه، برجی که در آن سایفونها وجود داشتند را با استفاده از سانگبرد که حالا کنترلش در دستان خودشان است نابود کنند. (سایفونها هم باعث محدود شدن قدرتهای الیزابت میشدند، هم باعث میشدند تا لوتسها و کامستاک بتوانند آینده را به راحتی ببیند!) پس از اینکه برج به طور کامل نابود شد، ناگهان ساز از دست بوکر میافتد و دوباره سانگبرد خارج از کنترل میشود! سانگ برد قصد حمله دوباره را دارد که الیزابت، دریچهای به دنیایی فوقالعاده متفاوتتر از کلمبیا باز میکند!
پایانبندی بازی، یکی از دیوانهوارترین چیزهایی است که یک انسان میتواند در زندگیاش ببیند! کن لوین، در ۳۰ دقیقه پایانی بازی، کلمه بینظیر را برایمان معنی میکند!
از اینجا به بعد وارد پایانبندی بازی میشویم. پایانبندی بازی، یکی از دیوانهوارترین چیزهایی است که یک انسان میتواند در زندگیاش ببیند! کن لوین، در ۳۰ دقیقه پایانی بازی، کلمه بینظیر را برایمان معنی میکند! ۳۰ دقیقه پایانی، شاید تعداد زیادی از بازیبازان را درگیر خودش کرده باشد. بسیاری از بازیبازان که به طور کلی گیج شده بودند و بسیاری دیگر هم حتی اگر فهمیده بودند، سوالاتی بیپایان در ذهنشان شکل گرفته بود. اینجاست که باید ایستاده برای دیوانهای مانند کن لوین دست زد! اینجاست که دیگر، باید همگی تفاوت یکسری از بازیها را با بقیه تشخیص داده باشیم! زمانی که الیزابت، با بازکردن دروازهای دیگر، اینبار به رپچر (آرمانشهری در زیر آب که در نسخههای پیشین بایوشاک با آن آشنا شده بودیم!) میرود و در آنجاست که شوکی عظیم به بازیکن وارد میشود! لحظه مرگ سانگبرد، دستی که الیزابت بر روی او، حتی از پشت شیشههای پولادین رپچر، میکشد، و موسیقی خاصی که آن گوشه پخش میشود، بدون شک لحظات بینظیری خلق میکند! الیزابت، بوکر را به همان وسیلهای میبرد که شما برای اولین بار با آن به رپچر میروید! و دقیقاً در مقابل فانوسی شبیه به همان فانوسی پیاده میکند که جک (شخصیت اصلی نسخه اول بایوشاک) وارد آن شد! (در آن لحظات، الیزابت جملهای خارقالعاده میگوید!) الیزابت همانجا شروع میکند به سخنرانی کردن! و البته چه سخنرانی بینظیری هم میکند! این فانوسها، همگی درهایی هستند به دنیاهایی دیگر! هزاران هزار دنیای دیگر که همزمان باز میشوند و متغیرها و ثابتها، همگی در این دنیاهای مختلف در جریان هستند. حالا، ما میتوانیم با استفاده از این درها، حقایق پشت انگشت قطع شده من، کامستاک و قدرتهایم را متوجه بشویم! حالا بوکر و الیزابت، به نقطهای میرسند که پس از جنگ Wounded Knee، او و گروهی از روحانیون حضور دارند! آنها از او میخواهند که پس از جنگ، برای پاک شدن گناهانش غسل تعمید کند، اما بوکر در آخرین لحظات این خواسته را نمیپذیرد. پس از آن، بوکر و الیزابت، به دنیای دیگری میروند که در آن، بوکر با همان مردی که در ابتدای بازی ملاقات کرده بود، دوباره ملاقات میکند! آنها پشتسر هم در حال گفتن جمله “دختر را برایمان بیاور و بدهیات را پرداخت کن” هستند! چهره مردی که رو به روی شما ایستاده بسیار آشناست! بله، او رابرت لوتس است! (یکی از لوتسها) و تازه در آن زمان متوجه میشویم که منظور از این جمله در واقع این بوده که بوکر، با دادن دختر کوچک و نوزادش به رابرت و روزالیند لوتس، میتواند همه بدهیهای قبلیاش که بهخاطر شرط بندی بهوجود آمده بودند را پرداخت کند! در واقع بوکر، دخترش را در ازای پرداخت تمام بدهیهایش داده بود (چرا که اوضاع مالی خوبی نداشت و کامستاک به شدت خواهان این دختر بود). اما ظاهرا، پس از آن پشیمان میشود و به تعقیب این دو میپردازد. درست در زمانی که دوقولوهای لوتس دختر را به کامستاک تحویل میدهند، بوکر دوئت از کردهاش پشیمان میشود و میخواهد تا دختر را از دستان کامستاک پس بگیرد. اما در میان همان زد و خوردها، دروازهای که لوتسها از دنیایی دیگر باز کرده بودند بسته میشود و انگشت کودک نیز همانجا قطع میشود! بوکر، حقیقت تلخی را متوجه میشود که باید تاکنون حسابی او را گیج کرده باشد! الیزابت، باید همان دختر بوکر یعنی آنا دوئت بوده باشد (و اگر دقت کرده باشید، بوکر چندین بار اسم آنا را در طول بازی و در رویا صدا میزند و علامت AD نیز روی دست بوکر، مخفف اسم آنا دوئت است!). حالا حقیقت دیگری هم نمایان میشود! آن هم این است که قدرتهای الیزابت، به علت همین حادثه به وجود آمده بودند.
من بیتو همی هیچ ندانم که کجایم/ ای از بر من دور ندانم که کجایی
پس از تمامی این اتفاقات، بوکر و الیزابت تصمیم میگیرند تا به طور کلی کامستاک را نابود کنند! اما مشکل اینجاست که هزاران کامستاک در دنیاهای دیگر وجود دارد و دسترسی به همه آنها غیر ممکن است. پس تنها راهی که باقی میماند نابود کردن کامستاک از نقطه آغاز است! الیزابت، بوکر را دوباره به زمان غسل تعمید میبرد و ناگهان چندین و چند الیزابت دیگر از جهانهایی دیگر میآیند و به بوکر میگویند که تمامی اتفاقاتی که افتاده، تنها بخاطر اختلاف در تصمیم بوکر زمان غسل است! در یک جهان، بوکر از غسل سرباز میزند و به فردی نابود و غرق در اندوه و مواد مخدر همراه با دختری کوچک میشود و در دنیایی دیگر، او غسل تعمید را پذیرفته، گناهانش پاک شده و زندگی دیگری برای خود میسازد. او که افکار گذشتهاش را فراموش کرده، برای خود هوادارانی دست و پا میکند و با ادعاهای دروغین، مردم را به آرمانشهری بهنام کلمبیا منتقل میکند و کلمبیا را از ایالات متحده جدا و به آسمانها میبرد! بوکر، در کمال ناباوری از الیزابت میخواهد تا او را غرق کند، که دیگر هیچ کامستاکی وجود نداشته باشد! بنابراین، تمام الیزابتها، دستان بوکر را میگیرند، با تمام قدرت او را به زیر آب میبرد، آنقدر او را زیر آب نگه میدارند تا به طور کلی خفه بشود و بمیرد! پس از این، الیزابتها، یکی یکی محو میشوند و از بین میروند. یکی یکی و با ضرب پیانو! یک، دو، سه، چهار، پنج، و تمام!
اینها، در هستند… درهایی به دنیاهای مختلف… هزاران هزار دنیای مختلف! جایی که ثابتها و متغیرها همگی در حال حرکت هستند. هزاران کامستاک، هزاران بوکر، هزاران الیزابت و هزاران داستان دیگر پشت هزاران انتخاب!
Bioshock Infinite، فوران آتشفشان ذهنی است که چندین سال فرصت نکرده تا واژههای سنگینش را بکوباند بر سر زمینیهای سطحینگر! ذهنی که سالهای سال است سخت میکوشد تا بفهماند به انسان، که بالا برود، پایین بیاید، هنوز هم همان همیشگی است… همان همیشگی! بایوشاک اینفینیت، یعنی سقوط انسانیت از فراز ابرهایی که روزی روزگاری، خودش با دستانش آنها را نقاشی میکرد! بایوشاک اینفینیت یعنی درهایی که به روی هزاران جهان باز میشوند و درنهایت، دو انتخاب به شما میدهند! چشمانت را ببند و به همراه کن لوین، غسل تعمید کن! یا با چشمان باز، توسط یک مرد کور، به زیر آب برو و بمیر! سری بایوشاک، روایتگر تراژدی تلخ انسان، در پس بلندپروازیهای کودکانهای است که نتایج مرگباری را به دنبال دارد. روایتگر حقیقت تلخی که گفتنش هیچ فایدهای ندارد! یعنی وقتی کن لوین، آدرسی را روی کاغذ ذهنتان مینویسند و به شما میگوید برو آنجا ولی شما چیزی نمیبینید! شاید چون دیدنش هم هیچ فایدهای ندارد!
امیدوارم همه این قسمت را بخوانند! نمیخواهم موردی را بیش از اندازه بزرگ کنم و در عین حال، نمیخواهم درباره موردِ بزرگی کم لطفی کرده باشم. به قول یکی از دوستان خوبم، بایوشاک، یک سفر ذهنی است؛ سفری که با ذهنتان میکنید و بعد وقتی از سفر برمیگردید، میبینید که چه مسیر طولانی و طاقتفرسایی را پیمودهاید! چقدر در این سفر یاد گرفتهاید و چقدر این سفر لذت بخش بوده است. حقیقت امر اما این است که کن لوین، کاری کرده است کارستان! و در حالی که بیشتر از ۵ سال از انتشار اینفینیت میگذرد، دوباره داریم بحثش را باز میکنیم و میگوییم و میگوییم و میگوییم تا خسته بشویم. در حالی که به همه قول میدهم حتی پس از این مقاله، که قرار بوده مقاله جامع و کاملی برای این الماس باشد، بازهم کلی مورد و صحبت تمام ناشدنی میماند که به جدیت از حوصله این مطلب خارج هستند. خودِ بنده، در مقالاتی که پیش از این نوشته بودم، بارها به تفاوت محتوای بازیها اشاره کردم. حتی در قالب مقالهای هرچند کوتاه اما با هدفی بزرگ و طنز، کمی هم با بازیهای آنلاین این روزها شوخی کردم. چرا که شاید خودِ من، از کسانی باشم که این تفاوت را میان بازیهای کم محتوا و پرمحتوا، با تمام وجود لمس کردهام و پس از آن به خودم حق انتخاب دادم. و من، غیرممکن را انتخاب کردم! بگذارید کمی بیشتر و رک و پوست کنده برایتان توضیح بدهم که چرا تا این حد، سعی در تجلیل و تشکر از کن لوین و بازی زیبایش دارم. یادم میآید که تا حوالی صبح، نشسته بودم و یکسره داشتم بازی میکردم! تا کنون، هیچگاه اینقدر برای به پایان رساندن یک بازی هیجان نداشتم. بازیهایی که قبل از این بازی کرده بودم، هر اندازه هم که شاهکار بودند، در آخرین حد از تاثیرگذاری باعث میشدند تا بخواهم که هیچگاه تمام نشوند! اما برای اینفینیت، همهه چیز تفاوت داشت و بی وقفه، همینطور بازی میکردم که فقط بدانم آخر این قصه چه میشود! احساس میکردم که لحظه لحظه زندگیام را واقعاً در آن چند روز، کلمبیا ساکن بودم. وقتی بازی را نیمه شب و در سکوت کامل تمام کردم، دسته را کنار گذاشتم و مثل کسی که انگار شوک بزرگی خورده بود، نمیدانستم دقیقاً الان باید چه کاری انجام بدهم؟! بخوابم یا فکر کنم؟ اصلا درباره چه چیزی باید فکر میکردم؟ من گیج شده بودم! نه اینکه داستان بازی را نفهمیده باشم نه، گیج شده بودم چون نمیتوانستم تمام این اتفاقات را یکدفعه هضم کنم! گیج شده بودم چون که تاکنون، هیچ اثری به این اندازه زیبا ندیده بودم… . احساس میکردم که میتوانم انگشت قطع شده الیزابت را لمس کنم! یا اینکه تا صدای سانگبرد را میشنیدم، من هم قلبم تندتر میزد! وقتی کامستاک را میدیدم، دلم میخواست تا سرش را خرد کنم! و وقتی ۳۰ دقیقه پایانی بازی را تمام کردم، دلم میخواست فقط اشک بریزم… .
و وقتی ۳۰ دقیقه پایانی بازی را تمام کردم، دلم میخواست اشک بریزم!
شاید معنای هنر، در طول تاریخ، دستخوش تغییرهای ریز و درشتی شده باشد و شاید گاهی کاربرد هنر، در مواقع خاص، به جهتی منفی یا مثبت تغییر کرده باشد. اما هر چه که هست، به شخصه معتقدم که هنر، ماهیت و جلالی دارد که هرگز تغییر نخواهد کرد و تعریفی که در دل انسان، روشن شده، هر چقدر هم که بعضی اوقات لنگ بزند، بازهم نور خودش را میتاباند و به جلو میرود. کن لوین، مظهر یک هنرمند و صاحبنظر آگاه در دنیای بازیهای ویدئویی است و سبکی که او، وارد این دنیا کرد، کاری میکند که در دل هرچند تعدادی نه به اندازه بازیکنان آنلاین رینبو، به یک کامستاک دیگر تبدیل شود. البته نه کامستاکی که بخواهد با افکار پوسیدهاش، زمینیهای سطحینگر را نابود کند. حداقل کامستاکی که بتواند همین تعداد را غسل تعمید بدهد و چشمانشان را بازتر کند، و مسیری برایشان روشن کند به روشنی خورشیدی که هر روز بالای کلمبیا ظاهر میشود. دیگر حتی نیازی نیست شروع کنیم به بررسی شخصیتپردازی و دیالوگهای دیوانهوار و پر از مفهومی (که بعضی از آنها را اصلا نمیتوان نوشت!) و شاید همین اندازهای که بالاتر گفتیم کافی باشد. کن لوین، به طور کلی، چه از لحاظ فضاسازی و چه از لحاظ شخصیتپردازی، به طرز فجیعی وسواس به خرج داده. آنقدر که شاید گفتن اینکه روی تک تک دیالوگهای بازی وقت گذاشته هم یک دروغ نباشد. به هر حال، اینگونه کنار هم چیدن اتفاقات و شخصیتها، و ترتیب دادن اینچنین پایانبندی دیوانه کنندای، تنها بستگی به خلاقیت و نبوغ شخص دارد. مثلا اینکه چطور کن لوین، با گذاشتن نشانههایی هرچند نامفهوم، در ابتدای بازی، سعی در تکمیل مفهوم پایانی داشته خودش شاید یک مقاله دیگر بشود! ببرای مثال، در اولین برخورد بوکر با کامستاک، از بینی بوکر خون میآید و همین قضیه، نشان میدهد که بوکر قبلا در دنیایی دیگر بوده و اکنون ذهنش، سعی در بازیابی خاطراتی دارد که قبلا وجود نداشتهاند! یا در تکهای از بازی که الیزابت در برخورد با آن افراد که رفتاری عجیب داشتند میگوید: آنها زندهاند ولی یادشان میآید که قبلاً مُردند! یا استفاده از آن همه فانوس در پایان بازی در صورتی که همیشه در سری بایوشاک، فقط یک فانوس میدیدیم و البته نوارهای صوتی که شاید، نصف اطلاعات مهم بازی در آنها جای داده شده! یا دیدن چندین الیزابت در کنار یکدیگر. و این مسیر گیمپلی، به قدری صاف و هموار بوده که هیچگاه نمیگذارد تا رنگی از خستگی به چشمانتان ببینید. در هر قسمت از بازی که بگویید، همیشه یک دیالوگ خاص یا اتفاق بیادماندنی و زیبا وجود دارد. بیایید دوباره، ایستاده برای کن لوین دست بزنیم!
بیایید دوباره، ایستاده برای کن لوین دست بزنیم!
در ادامه، به برخی سوالات مهم بازی پاسخ میدهیم:
لوتسها چه کسانی بودند و چرا به بوکر و الیزابت کمک میکردند؟
در واقع، آقا و خانم لوتس، یعنی روزالیند و رابرت لوتس از همراهان مهم زکری کامستاک بودند و نقش بسیار مهمی در پیشروی اهداف کاسمتاک و حیات کلمبیا داشتند. آنها دو دانشمند فیزیک بودند. از طریق فایلهای صوتی موجود در بازی، میتوان متوجه این قضیه شد:
"من اون اتم رو رو هوا نگه داشته بودم. دوستام به این میدان لوتسی (میدانی که خودش کشف کرده و اسم خود را روی ان گذاشته است)، شناوری کوانتومی میگفتن. ولی در واقع اصلا همچین چیزی نبود! شعبده بازها اشیا رو تو هوا شناور نگه میدارن. کاری که من کردم این بود که نذاشتم اتم سقوط کنه. اگه بشه یه اتم رو هرچقدر که دلت خواست رو هوا معلق نگه داری چرا یه سیب رو نتونی؟ و اگه یه سیب رو بتونی چرا یه شهر رو نتونی؟"
سالها قبل از برپا شدن کلمبیا، روزالیند لوتس که یک فیزیکدان کاربلد بود، در حال کار بر روی یک ذره اتم معلق در هوا بوده و دقیقاً در همان زمان، رابرت لوتس از دنیایی دیگر در حال انجام دادن ههمین آزمایش بوده است! در نهایت، این دو توانستند به تکنولوژی خاصی دست پیدا کنند و با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. پس از این نیز، آنها موفق به باز کردن دروازههایی شدند که آنها را به جهانهای دیگر منتقل میکرد. (در واقع، رابرت و روزالیند هر دو یک نفر بودند که در دنیاهای مختلف، یکی مذکر و دیگری مؤنث به دنیا آمده!) در همین زمان، آن دو با کامستاک نیز آشنا شدند و در یکی از دنیاها، توانستند دختری را ببیند که در حال آتش زدن نیویورک است (الیزابت پیر که در اواخر بازی امکان صحبت با او را پیدا میکنید). افکار پوسیده کامستاک، باعث میشود که او تصمیم بگیرد، با کمک لوتسها، به ساخت شهری به نام کلمبیا، به دور از زمینیهای گناهکار بپردازد و درنهایت، اتفاقات این دنیای جدید را دنبال کند. در یکی از نوارهای صوتی میشنویم:
"اختراع ما بهون نشون داد که اون دختره شعله ایه که زمین انسان ها رو به آتش خواهد کشید. برادرم میگه ما باید اون کاری که کردیم رو جبران کنیم. ولی زمان بیشتر از اون که یه رود باشه یه اقیانوسه. چرا سعی کنیم جریان آبی رو بیاریم که دوباره برمیگرده؟» روزالیند لوتس، سه سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا"
اما پس از تمامی این اتفاقات، و دیدن شرایط کلمبیا، رابرت لوتس که از این شرایط خسته شده بود و میدانست که در هر صورت، کامستاک، دیووانهای است که میخواهد همه چیز را عملی کند، تصمیم میگیرد تا همه چیز را به حالت اول بازگرداند و الیزابت را به بوکر پس بدهد! در همین حال که این دو میخواهند الیزابت را بازگردانند، کامستاک متوجه نقشه میشود و به فینک (یکی از همراهان کامستاک که درنهایت ثروت زیادی نصیبش میشود) دستور میدهد که دستگاهی که توسط لوتسها ساخته شده (سایفون) را نابود سازد و هر دوی آنها را در زمان و مکان زندانی کند! به همین دلیل است که لوتسها میتوانستند همیشه و در هر زمانی که بخواهند از سر برسند و به بوکر و الیزابت کمک کنند. دلیل کمکهایشان هم این بود که بخاطر زندانی شدن، آنها دیگر نمیتوانستند به خوبی الیزابت را برای نجات آماده کنند. پس به استفاده از بوکر فکر میکنند. کسی که اکنون در اوج بدبختی و فلاکت به سر میبرد و کلی قرض بالا آورده. در واقع، همینجا هم میتوان به جمله گفتن حقیقت هیچ فایدهای ندارد اشاره کرد! لوتسها با ساخت دستگاه سایفون، به سادگی میتوانستند آینده را پیشبینی کنند! در یکی از فایلهای صوتی نیز، یکی از لوتسها اشاره میکند که برادرم، سخت میخواهد تا ما آن دختر را بازگردانیم اما من میدانم که پایان این کار دردناک خواهد بود!
لوتسها و مسخره بازیهای پرمعنایشان! (در همینجا، وقتی رابرت لوتس به پشت بر میگردد، میبینید که پشت این، تابلو، بیشتر از ۱۰۰ چوب خط کشیده شده! در ادامه که جلوتر میرویم، متوجه میشویم که بوکر، تا همین لحظه، ۱۲۲ بار برای نجات الیزابت تلاش کرده است!)
آن شخص که ابتدای بازی، در فانوس کشته شده بود، دقیقاً که بود؟
در واقع، کامستاک به کمک دستگاه سایفون، میتوانست آمدن بوکر را پیشبینی کند. بنابراین، ظاهرا با نامههایی که برای او در فانوس گذاشته بود مانند: “او دارد میآید، باید متوقفش کنی” سعی میکرد تا با کشتن بوکر، از خراب شدن نقشههایش جلوگیری کند. در عوض، لوتسها که میدانستند ماجرا از چه قرار است، احتمالاً زودتر به آن مکان آمدند و آن فرد را به قتل رساندند.
توضیح بیشتر درباره Lady Comstack:
لیدی کامستاک، در واقع همسر اصلی زکری کامستاک بوده است. اما از آنجایی که کامستاک بر اثر بار زیاد آزمایشات، دیگر توانایی بچهدار شدن را نداشت، مجبور به دزدیدن الیزابت از دنیای دیگر شده بود. دلیل دزدیدن الیزابت نیز این بود که بچه کامستاک، به هر ترتیبی هم که شده، باید از لحاظ ژنتیکی با خودِ زکری مرتبط باشد و از آنجا که لوتسها میدانستند که بوکر و کامستاک یکی هستند، تصمیم به دزدیدن آنا میکنند تا بعداً نام او را الیزابت بگذارند. لیدی کاسمستاک، که نمیدانست ماجرا دقیقاً از چه قرار است، با دروغهای زکری نیز قانع نمیشد و ممکن بود برای هر لحظه، تمامی نقشههای کامستاک را به هم بریزد. پس کامستاک، همسر خود را در کمال ناباوری به قتل میرساند و این قتل را بر گردن دیزی فیتزروی میاندازد! دیزی نیز کینه این موضوع را به دل میگیرد و با استفاده از قشر ضعیف جامعه، قصد دارد تا از کامستاک، انتقام بگیرد؛ به همین دلیل جنبش واکس راهاندازی میشود.
تصویری خاص از خانواده کامستاک که در آن، لیدی و زکری کامستاک، و صد البته الیزابت حضور دارند! (البته این تصویر یک نقاشی است و لیدی کامستاک هیچگاه با وجود این فرزند موافق نبود)
Vigorها چه هستند و از کجا آمده بودند؟!
پلاسمیدها را در نسخه اول Bioshock به یاد دارید؟ در نسخههای اول فهمیدیم که آن قدرتهای متنوع توسط زیست شناسی به نام “تننبام” خلق شده بود. این دانشمند، دی ان ای مایع معجزه آسای آدام را از که از حلزون به دست میآمد، دستکاری کرد و این پلاسمیدها بهوجود آمد.در Infinite به جای پلاسمید، ویگور را میبینیم که تقریبا از لحاظ کارایی یکی هستند. ویگورها کار فینک است، که هیچ وقت جزییاتش تشریح نمیشود اما در یکی از واکسفونها فینک حرفهای جالبی دارد :
” این حفرهها ، در هوای نازک پرداختن سهمها را ادامه میدهند…نمیدانم که نتهایتان را از کدام موسیقدان قرض میگیرد اما اگر آن موسیقیدان نصف هوش یک زیست شناس را میداشت، من مشاهده میکردم…”
“زیست شناس” اگر همان تننبام باشد، پس فینک از طریق یکی از روزنهها توانسته او را هنگام کار در “رپچر” ببیند و رازهایش را بدزدد تا بتواند با استفاده از آن تکنولوژی، ،ویگورها را درست کند. در کل به نظر میرسد تمامی موفقیتهای فینک، مدیون سرقتهای چند بعدی او از جهانهای دیگر و به خصوص “رپچر” است.
کشیش ویتینگ کیست؟
وقتی برای اولین بار بوکر وارد کلمبیا میشود، کشیشی از او درخواست میکند تا غسل تعمید کند که بتواند وارد شهر بشود. این کشیش همانی است که بوکر را بعد از جنگ غسل داد و کاری کرد که کامستاک متولد شود. اما چرا کشیش نمیتواند او را شناسایی کند؟ اگر در اول یا آخر بازی به دقت به چشم های کشیش ویتینگ نگاه کنید میبیند که او به کلی نابینا است. پس وقتی او بوکر را به زیر آب برد، او را نشناخت (شاید هم شناخت!)
دلیل خونریزی های بینی چیست؟
وقتی خاطرات شخصی در اثر عبور از روزنه ها به هم میریزد، بینی شخص خونریزی میکند. این برداشت برمیگردد به آنچه روزالیند در کتاب ” عقیدهی ذهن” در مورد درست شدن خاطراتی که وجود نداشتهاند، میگوید. مغز بوکر هنگامی که با کامستاک ارتباط برقرار میکند ، به سختی تلاش میکند تا تکه های پازل را کنار هم بچیند تا بفهمد که چطور این اتفاقها افتاده است و چون این دو یکی هستند پس هیچ خاطرهای وجود ندارد که دوئت بتواند به یاد بیاورد.
اما از نظر فیزیکی که به قضیه نگاه کنیم ،این هم یکی دیگر از عوارض جانبی سفر کردن به دنیاهای مختلف است. مغز نمیتواند دو جهان مجزا را به هم ربط بدهد و در خلق خاطره های جدید شکست میخورد که این دلیلی میشود برای خونریزی کردن بینی شخص. این دقیقاً اتفاقی است که برای چن لین و آن افسر پلیس که در فینکتون رفتاری غیرعادی دارد، افتاد. آنجا الیزابت میگوید :” اونا زنده ان … اما یادشونه که مردن!”
هزار و یک شب، داستان Bioshock Infinite را مو به مو برای شما عزیزان توضیح داد و به سوالات مهم بازی نیز پاسخ داده شد. اما این نکته نیز مهم است که ما نمیتوانیم درباره پایانبندی بازی حرف خاصی بزنیم! پایانبندی این بازی پر است از نظریههای مختلف که نیاز به تفکر و بررسی خود شما عزیزان دارد. در واقع، کن لوین، کاری کرده که بتوانید، خودان برداشت خودتان را در پایان بازی داشته باشید. پس منتظر چه هستید؟ به ما بگویید!