میار: روی رفتن به منزل پدرم و درخواست کمک از آن ها را نداشتم، نمی دانستم چه کنم، چون آن ها دیگر مرا به فرزندی خود قبول نداشتند. 20 سالم بود که با پسری در راه دانشگاه دوست شدم، کم کم دوستی ما صمیمی شد و او یک روز از من خواستگاری کرد اما وقتی موضوع را با ...
میار: به گفته خودش یک جای سالم در بدنش از دست همسرش باقی نمانده است. اشک و لبخند در چهره تکیده اش در هم تنیده شده، گاهی همچون ابر بهاری سیل در صورتش جاری می شود و گاهی به امید در آغوش گرفتن جگرگوشه هایش لبخند می زند. حالا در دو راهی زندگی اش بین رفتن و ...